دوستـ ـــــی با مترسکـ ــــــــ






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

ــ تا جایی که یادمهـ همه منو یه دختر شرور و البته بی احساس فرض میکنن . بیخیال ِ اینا ، مهم اینه که خودم همچین فکری نمیکنم ، اینکه تا صبح بیدار بمونی و آهنگ گوش بدی و صبح تا بعد از ظهر بخوابی و بعد از ظهر تا شب کلاس باشی و بیرون شرور بودن نیست .
عرفان ــ ای جان بمیرم برای این دختر مظلوم ، لابد یادت رفته که تو نامزدی سحر چه آتیشی سوزوندی .
ــ هی پر رو تو اینجا چیکار میکنی ؟
عرفان ــ مگه نمیشه بیام خونه عمو جونم ؟
ــ خیر لازم نکرده عین گاو سرتو میندازی پایین میای اینجا ، به چه حقی حرفامو گوش میدادی ؟
عرفان ــ باران ؟ میدونی از چی خندم میگیره ؟ اینکه بیست و دو سالت شد و تو همچنان تو آینه با خودت حرف میزنی .
ــ الان کاری میکنم که گریتم بگیره بیشعور
" با عصبانیت رفتم سمتش تا یه سیلی بخوابونم تو گوشش که کمرمو گرفت و هلم داد ، اولین باری بود که نفسش به صورتم میخورد . چند لحظه ای همینجوری نگاهامون تو هم قفل شده بود که یه دفعه با صدای مریم به خودم اومدم و عرفانو هل دادم کنار . چشماش چهار تا شده بود ، بلند شدم و گفتم : "
ــ چته ؟
مریم ــ خانوم میخواستم بگم که زن عموتون گفتن عرفان بره خونه شام میخوان بخورن .
" رو کردم سمت عرفان و گفتم : "
ــ تو که هنوز عین جنازه نقش زمین شدی پاشو برو خونتون بینم .
عرفان ــ خوبه همش سه سال ازم بزرگتریا همچین بام حرف نزن ضعیفه .
ــ دهن منو باز نکن خروس بی محل
" عرفان با حرص به مریم که بر و بر مارو نگاه میکرد گفت : "
ــ برو پایین دیگه چیه ایستادی مارو میبینی ؟ مگه سینما اومدی ؟ اصلا" برو بگو عرفان نمیاد . شام رو با باران میخوره
ــ من شام نمیخورم
" مریم که انگار ترسیده بود بدون هیچ حرفی رفت پایین . "
عرفان ــ تو بیخود میکنی
ــ بی ادب شدیا
عرفان ــ خوشم نمیاد که هی سنمو به رخم بکشی .
ــ حالت بده نه ؟ خوبه خودت یاد آوری کردی که سه سال ازت بزرگترم .
" عرفان نگاهی بهم انداخت و نشست رو تخت و عاجزانه پرسید : "
ــ بد جور سوتی دادم نه ؟
" منم نشستم کنارشو گفتم : "
ــ آره خیلی بد ...
" بعد هر دو یه دفعه زدیم زیر خنده . من و عرفان با اینکه زیاد یکی به دو میکردیم اما با هم جور بودیم ، اون یه پسر خوش تیپ بود ، قد بلند و چهار شونه و ته ریش و چشمای طوسی و موی مشکی . از لحاظ ظاهری سنش به بیست و دو اینا میخورد . تو کار گیتار برقی بود ، و عمران میخوند . یه پسر باهوش و البته خیلیم شلوغ بود . دخترای فامیل همه دنبالش بودن با اینکه اخلاقش با دخترا گند بود .... با صدای عرفان به خودم اومدم :"
ــ کجایی ؟
ــ خونم کوری ؟
عرفان ــ گشنمه
ــ خب برو خونتون یه چیزی بخور
عرفان ــ دلم میخواد با تو برم بیرون
ــ من حوصله ندارم
عرفان ــ تو رو خدا بیا دیگه
ــ نه
عرفان ــ به درک اصلا" زنگ میزنم با سهیلا جونم میرم .
" سهیلا دختر خالش بود همش شانزده سالش بود و به گفته ی عرفان یه بار زورکی خواسته بود عرفانو ببوسه ، البته ده بیست تا شاخ در آوردم اون موقع "
ــ برو بگو به من چه ؟
" تا دم در رفت و همونجا ایستاد "
ــ من نظرم عوض نمیشه
" به در لگد زد و گفت : "
ــ خیلی بدی باران
ــ مگه تو خری جفتک میندازی بچه ؟
عرفان ــ مامان بزرگ تو یکی که گاوی با من کار نداشته باش که چشم .
" بی توجه بهش دراز کشیدم رو تخت و با ریموت آهنگو بلند کردم ، اونم بعد از کمی ایستادن وقتی دید بی فایدس رفت پایین ، نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم ، دوستم آنی بود "
ــ هوم ؟
آنی ــ سلام عشقم ؟ خوبی نفس ؟
ــ آره .
آنی ــ سرما خوردی ؟
ــ نه خواب بودم
آنی ــ سابقه نداشت شبها بخوابی .
ــ فعلا" که خوابم برده بود .
آنی ــ باری ؟
ــ هان ؟
آنی ــ ماشینتو قرض میدی فردا ؟
ــ چرا ؟
آنی ــ به یکی از دوس پسرام گفتم که ماشین دو در دارم ، فردام قرار داریم .
ــ خب بگو تو پارکینگه یا بنزین نداشت .
آنی ــ دو هفته داره میگذره از بس دروغ سر هم کردم دیگه شک کرده
ــ مرده شور تو رو ببرن مجبوری چاخان کنی ؟
آنی ــ با اینکه من فقط یه پراید دارم اما تو که دو درشو داری .
ــ من ماشینو به بابامم نمیدم .
آنی ــ خواهش میکنم ، تو رو خدا قبول کن .
ــ حالا با کدوم یکیش قرار داری ؟
آنی ــ عرفان . همونکه میگفتم موسیقی کار میکنه و بیست و سه سالشه
ــ آهان ، خب اون خودش ماشین نداره ؟
آنی ــ چرا پاترول داره ، من با این لباسی که میپوشم مکافات میشه سوار شدنم .
ــ به من ربطی نداره ، اصلا" دلایل قاتع کننده ای نداری . کار نداری ؟
آنی ــ خواهش میکنم باری .
ــ باری و کوفت . باشه بابا
آنی ــ ایول دوست دارم
ــ آره جون عمت منو دوس نداری که ماشینمو دوس داری .
آنی ــ نه خیر من عاشق تو ام
ــ خیلی خب دیگه خدافظ
" گوشیو پرت کردم تختم ، رفتم سمت پنجره عرفان تو حیاط ول میگشت و با گوشیش بازی میکرد ، یه لحظه حدسم به اون رفت پاترول داره و خوشکله و موسیقی کار میکنه ولی بعد یاد سنش افتادم و گفتم نه بابا امکان نداره عرفان با این اخلاق گندش دختری رو شیفته ی خودش کنه . عرفان نگاهی به پنجره ی اتاقم انداخت و داد زد : "
ــ چرا پسر مردمو دید میزنی ؟
" عمو از پشت ماشینش در اومد و با خنده گفت : "
ــ چطوری عمو جان ؟
ــ ممنون . خسته نباشین
عمو ــ قربون تو باران جان .
عرفان ــ بابا داد نزن همسایه ها بیدار شدن .
عمو ــ پسر برو کمک مادرت .
ــ خیر باشه خبریه ؟
عمو ــ من و زری میریم شمال ، زری میگه افسردگی میگیره بمونه همینجا .
ــ عرفان چی ؟
عمو ــ عرفانم میسپارم به تو .
ــ به من ؟
" عرفان لبخند پر شیطنتی زد و گفت : "
ــ راستی دختر عمو مریمم میره شهرستان واسه عروسی برادرش میدونستی ؟
ــ تو از کجا میدونی ؟
عرفان ــ عمو گفت .
" تو دلم هر چی فحش بود نثار شانس گندم کردم . من با این بچه ی ..... قرار بود یه مدت تنها باشم ، احتمالا" یکیمون دق میکرد . یه دفعه با صدای زن عمو به خودم اومدم "
ــ باران جان اگه دانشگاه نمیرفتی حتما" میگفتم بیای .
" از اون تعارفای الکی بودش ، چون زن عمو حالش ازم بهم میخورد بخاطر اینکه عرفان با من صمیمی تر بود تا اون . بگذریم منم الکی لبخندی زدم و گفتم : "
ــ باشه دفعه بعد زری جون .
" گوشیم زنگ خورد و به همه شب بخیر گفتم و برگشتم سر وقت گوشیم . "
ــ بله ؟
ــ سلام خانوم سام ؟
ــ بله امرتون ؟
ــ بنده کیوانی هستم منشی شرکت نوین ، طرحایی که داده بودین تایید شدند ، لطفا" فردا ساعت ۹ اینجا باشین .
" از خوشحالی داشتم میمردم ، ولی خودمو کنترل کردم و گفتم : "
ــ بله حتما" ممنون خانوم .
" از اینکه اون وقت شب جوابمو میدادن کلی تعجب کردم ولی خب خیلی ذوق زده شدم . دویدم سمت آشپزخونه و به بابام زنگ زدم ، چند تا بوق خورد و زن بابا با صدای خواب آلود جواب داد :"
ــ بله ؟
" خورد تو ذوقم ، ازش متنفر بودم ولی خب به روم نیاوردم و گفتم : "
ــ بابا اونجاس ؟
لعیا ــ آره بغلم خوابیده
ــ زنگ نزدم ببینم کجای هم خوابیدین ، بیدارش کن کارش دارم
لعیا ــ نمیشه باران ، قطع کن فردا میگم بهت زنگ بزنه
" از شدت خشم سرش داد زدم : "
ــ برو بمیر زنیکه عفریته ، مرده شور تو رو ببرن با اون عشوه حرف زدنت . خاک تو سرت کثافت برو گم شو .
" ولی اون هیچکدوم از حرفامو نشنید چون قطع کرده بود ، با حرص گوشیمو رو ۸ تنظیم کردم و قبل از خواب عهد بستم که به بابا هیچی نگم . با اینکه خواب شب برام مشکل بود ولی خب قرار بود صبح برم شرکت ، خلاصه دو تا بالش انداختم رو صورتمو .... "
" با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم . یه دوش گرفتم و حاضر شدم و رفتم پایین ، مریم داشت گرد گیری میکرد ، صبحونمو حاضر کرده بود برای اولین بار بعد از چند سال قرار بود صبحونه بخورم ، اما از گلوم پایین نرفت خب عادت نداشتم ، آب پرتقالو به زور قورت دادمو از خونه زدم بیرون ، تو حیاط عمو و زن عمو رو دیدم که داشتن برای آخرین بار وسایلشون رو چک میکردن . "
ــ سلام
عمو ــ به به چه عجب یه روز صبح ما این چهره ی تو رو دیدیم عمو جان
ــ دارم میرم جایی کار دارم
" رن عمو با تعنه گفت : "
ــ فکر کردم میخوای با من و عموت خداحافظی کنی .
ــ شما که هر ماه سفرین .
" عمو یه چشمک زد و از پیشونیم بوسید و گفت : "
ــ اول مراقب خودت بعد مراقب عرفان باش .
ــ چشم سفر خوبی داشته باشین .
" اونا رفتن و منم همزمان رفتم سر خیابونو یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت شرکت . هوا گرم بود و من از گرمای صبح متنفرم بودم . چند دیقه ای تو شرکت معطل شدم تا اینکه منشی گفت : "
ــ بفرمایید آقای فرهام منتظرتون هستن .
" آروم پرسیدم : "
ــ حالا این مدیره خوش اخلاقه ؟
" کیوانی ریز ریزخندید و گفت : "
ــ اخلاق که نداره اما خیلی با انصافه .
" پشت در ایستادم و نفسمو دادم بیرون و در زدم ، با شنیدن بفرمایید رفتم تو . اون یه مرد با چهره ی مردونه بود . ترجیح دادم زیاد بهش نگاه نکنم که همون اول بندازتم بیرون ، با احترام نشستم و اونم در حالیکه برگه های پروندمو ورق میزد گفت : "
ــ در حال ادامه تحصیل هستین ؟
ــ بله
فرهام ــ طرحایی که ارائه دادین عالی بودن .
ــ ممنون ، پس استخدام میشم ؟
فرهام ــ بله اما قبلش یه سئوال داشتم شما دختر آقای سام تاجر زعفران نیستین ؟
ــ بله
فرهام ــ چه سعادتی .
ــ بله .
فرهام ــ خب پس حالا بهتر شد ، شما هفته ای یه روز میاین اونم برای ارائه ی طرح با موضوعی که ما بهتون میدیم .
ــ اوهوم .
فرهام ــ مشکلی ندارین ؟
ــ نه عالیه .
فرهام ــ خوش اومدین .
ــ ممنون .
" یه نیم ساعتی راجعب قوانین گفت و نیم ساعتم حرفای چرت که من علاقه ای به شنیدنشون نداشتم و الکی سرمو به نشان تایید تکون میدادم . راجعب دوران خدمت و این چیزا میگفت . اون هم سن بابام بود ولی خیلی جوون تر مونده بود . خلاصه یه ساعت گذشت و من از شرکت و از همه مهمتر از پر حرفی های فرهام نجات پیدا کردم . یه نفس راحت کشیدم و راه افتادم سمت خونه ... حال عجیبی داشتم . احساس کردم برای کسی مهم نیستم ، ساعت حوالی دوازده ظهر بود و از بابا خبری نبود . خودمو زدم به بیخیالی و کلید انداختم و رفتم تو . زیر پام یه پاکت نامه دیدم ، مریم بود نوشته بود که داره میره و عذر خواهی کرده بود ، اصلا" برام مهم نبود که باشه یا نه . رفتم سمت خونه یه دفعه یاد عرفان افتادم ، بهش زنگ زدم اما جواب نداد ، یه فحش جانانه نثار عکسش کردم و بیخیال رو کاناپه ولو شدم ... "


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت9:46توسط Sina | |